کد قالب کانون برکت های مادی و معنوی حیات امام جواد علیه السلام

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1832
بازدید دیروز : 25
بازدید هفته : 1863
بازدید ماه : 16146
بازدید کل : 42901
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : یک شنبه 2 بهمن 1402

 

میلاد امام جواد

برکت های مادی و معنوی حیات امام جواد علیه السلام

امامت ادامه نبوت است و ائمه واسطه فیض و حیات مادی و معنوی عالمند، یعنی آنکه آن ذوات مقدسه، بهانه خلقتند و جهان نیز هر چه دارد، همه به طفیلی ایشان است. پس هر چه داریم، برکت های مادی و معنوی وجود ایشان است. در این نوشتار می کوشیم دوران زندگی امام جواد علیه السلام را بررسی کنیم.

شفای چشمان مردی با دست مبارک امام جواد علیه السلام

محمد بن میمون از اهل مدینه و مکه بود. او می گوید: «در مکه امام رضا علیه السلام را زیارت کردم، از او درخواست نمودم که نامه ای به فرزندش، امام جواد علیه السلام بنویسد. حضرت توأم با تبسم، نامه ای مرقوم فرموده و به من داد. در این حدیث آمده است که محمد نامه را به مدینه آورد و هنوز که فرزند امام رضا علیه السلام در گهواره بود، نامه پدرش را به وی داد. حاجت محمد این بود که چشمان نابینایش توسط کودک امام رضا علیه السلام شفا یابد. یادگار امام رضا علیه السلام پس از دیدن نامه، محمد را به حضورش خواند و دست های مبارکش را به صورت و چشم های محمد کشید و چشمانش شفا یافت و بهتر از اول بینا شد».1

پاهای دختر شفا یافت

دختر ابی بکر بن اسماعیل، پاها و زانوانش مرتب درد می کرد و او را از حرکت باز می داشت. فرزند کوچک امام هشتم علیه السلام دست های ملکوتی اش را از روی لباس بر زانوهای وی کشید و دختر در دم خوب شد.2
دست های مخارق با عتاب امام جواد علیه السلام فلج شد

مأمون الرشید می کوشید به امام جواد علیه السلام خیانت کند و از درِ حیله و نیرنگ وارد شود، تا او را در انظار مردم تحقیر و بی ارزش کند. هر چه کرد، چیزی جز رسوایی برای خود به بار نیاورد و نتوانست به شخصیت و عظمت آن سرور، ضربه ای وارد کند.

روزی مأمون دویست نفر از زنان زیبا و حیله گر را مأمور ساخت که در مسیر آن حضرت قرار بگیرند تا حضرتش را در دام بیندازند، ولی آن یوسف زهرا با تمام قدرت روحی و معنوی، از برابر آنان گذشت و کوچک ترین نظری به سوی آنان نیفکند. در این میان، مردی به نام «مخارق» که خواننده ای خوش صدا و فریبنده بود، به ضرب و رقص پرداخته بود و با غنا و آواز مخصوص، آن فرزند زهرا علیه السلام را رنج می داد. ناگاه حضرتش دست به دعا برداشت و خطاب به آن فرمود: ای مرد بی حیا، از خدا بترس. در همین وقت، دست های او فلج شد و آلات ضرب و رقص از دستش افتاد و تا دم مرگ گرفتاری او باقی ماند و با یک دنیا حسرت و فلج دست ها، از دنیا رفت.3

عصا به امامتش شهادت داد

محمد بن ابی علاء می گوید: «با یحیی بن اکثم که قاضی القضات سامرا بود، به بحث و مناظره نشستم و سرانجام با وی در مورد علوم آل محمد صلوات الله علیهم به بحث پرداختم. او چنین اظهار کرد: روزی من مشغول طواف و زیارت قبر رسول خدا صلی الله علیه و آله بودم. در آنجا ملاحظه کردم که حضرت جواد علیه السلام نیز مشغول طواف و زیارت است. در پایان زیارت در کنار هم نشسته و مشغول بحث و مناظره گردیدیم و آن سرور برای تمام سؤالات من جواب کامل فرمودند. من عرض کردم: مولایم، یک سؤال باقی مانده است که شرم می کنم که آن را بپرسم. آن حضرت فرمود: من خبر می دهم به سؤال تو، پیش از آنکه تو از آن سؤال نمایی و آن اینکه می خواهی از مسئله امامت و امام بپرسی. یحیی گفت: سوگند به خدا که سؤالم همین است! حضرت فرمودند: من همان امام و حجت خدایم. یحیی از جوادالائمه علیه السلام دلیل و حجت خداست. در آن حال عصای حضرتش که در دستش بود، به سخن در آمد و با صراحت گفت: صاحب من امام این زمان و حجت خداست».4

از کجا ندیده آن را می داند؟

«روزی مأمون با تعدادی از یارانش از کوچه های بغداد می گذشتند. بچه ها از دیدن خلیفه ستمگر پا به فرار گذاشتند، ولی نوجوانی بدون وحشت و اضطراب از جای خود تکان نخورد تا مأمون به وی رسید و از او سؤال کرد: ای پسر! چرا تو همانند رفقایت فرار نکردی؟ او جواب داد: خلیفه! چرا فرار بکنم؟ راه که تنگ نبود، تا با فرار خود آن را برایت باز کنم! و من هم که جرمی نداشتم تا از دیدن تو پا به فرار بگذارم!

خلیفه در حالی که از جواب منطقی و جسورانه آن نوجوان به شدت متعجب بود، به راه خود ادامه داد و به وسیله مرغ شکاری که داشت، او را به صحرا روان ساخت و صیدی نمود و برگشت. شکار او ماهی کوچکی بود، که آن را بر دستش گرفته و به اصحابش گفت: این نوجوان را متحیر نموده است، او را آزمایش می کنم و لذا از آن فرزند پیامبر پرسید: در دست من چیست؟ او گفت: خداوند در دریای قدرتش، ماهی های کوچکی را آفریده است و خلیفه به وسیله مرغ های شکاری خود آنها را صید کرده است و بدان وسیله سلاله های پاک پیامبر را آزمایش می کنند. مأمون از شنیدن این جواب غیبی متحیر گشت و با خود فکری کرد این نوجوان از کجا می داند که من این ماهی را به وسیله بازی و مرغ شکاری شکار کرده ام و از کجا ندیده آن را می داند که در دست من ماهی است. پس در برابر یک دریای تعجب از او سؤال کرد: نام تو چیست؟ او گفت: نام من، محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام.

مأمون که تعجبش برطرف گردیده بود، گفت: تو واقعاً پسر رضا علیه السلام و حقا که از خاندان مصطفی صلی الله علیه و آله هستی. مأمون عاشق سخنان و کمالات او گشت و تصمیم گرفت دخترش، ام الفضل را به وی تزویج کند».5
محاکمه را به حضور حضرت بردند

«در زمان امام جواد علیه السلام، گوسفند کسی گم شده و صاحب گوسفند، چند نفر از همسایه های حضرتش را به سرقت آن متهم ساخت و آنان را به حضور حضرت جوادالائمه فرا خواند. امام محمد تقی علیه السلام پس از دیدن آنان فرمود: وای بر شما، چرا این همسایه ها را متهم ساخته اید؟ آنان دزد نبوده و کوچک ترین تقصیری در این باره ندارند و به طور غیبی خبر داد که هم اکنون گوسفند شما در خانه فلان شخص است. صاحب گوسفند با افراد خودش به آن خانه مراجعه نمود و گوسفندش را در همان جا پیدا کرد و صاحب خانه را گرفته و مجروح و مضروبش ساختند و لباس های او را پاره نمودند، در حالی که او سوگند یاد می کرد که او، آن گوسفند را ندزدیده است و آنان چون محاکمه را به حضور امام جواد علیه السلام بردند، آن سرور فرمود: گوسفند خودش داخل خانه این مرد شده است و او گوسفند را ندزدیده است. به دستور حضرت، از مال آن حضرت، مبالغی به شخص مضروب و مجروح در برابر خسارت های وارده پرداخت گردید. قابل توجه است که حضرت امام جواد علیه السلام در این قضیه از چندین خبر غیبی گزارش داده و اسرار پشت پرده را باز کرده است».6   

1. علی اکبر بابازاده، تجلیات ولایت، ص466.

2. بحارالانوار، ج50، ص46، ح21.

3. اصول کافی، ج1، ص494.

4. همان، ج1، ص353، ح9؛ شیخ حر عاملی، اثبات الهداة، ج3، ص329.

5. ملا محسن فیض کاشانی، محجة البیضاء، انتشارات اسلامی، چ4، ص295.

6. بحارالانوار، ج50، ص47، ح22.

متن ادبی

راز دست های بخشنده

سودابه مهیجی

جوان است آنچنان که هنگام قدم زدنش روی خاک، تمام گیاهان مرده نوپا می شوند. بهار است، آن گونه که به وقت نفس کشیدنش، تمام درختان به گوش می ایستند و از شوق سبز می شوند. برای تبرک زمین در دستان قدرتمندش بسیار سرمایه دارد. در آن دست های بخشنده، تمام سرنوشت دنیا به خوش بختی می رسد، اگر مردمان خفته نباشند و دور نباشند و بی خبر از حقیقت این دست ها نباشند. جوان است... تازه نفس... خجسته.... می تواند تا سال های بسیار سایه سر انسان باشد. می تواند با تمام جوانی اش پدر تمام عالم بماند؛ چراکه از کودکی عشق را جامه به تن کرد و ایمان را دستار به سر بست. از کودکی بود که نگهبان جهان شد و خداوند کلید گنج های علم را به دستان امانت دارش سپرد. تمام کائنات، جوانی ردای امامت را بر قامت این مرد، شکرگزارند. تمام ساکنان خاک در وجد سخاوت او غرقند. او که تمام نگاهش به فرداست و امروز و دیروز را مدام با دویدن در کوچه های جهان، با درایت مؤمنانه اش زنده نگاه می دارد. خون تقدس است در رگ های زمین. هوای تنفس حیات... روزی دنیا برای تنها نماندن.

به زیر خرقه خویش دریایی دارد؛ دریایی که سهم عطشناکی تمام عالم است؛ دریایی که ابرهای دنیا را به باران می آورد و تمام کویرها، تمام باغ ها و گلدان ها و سبوهای تشنه همه سهمی بسزا از مهر او دارند. همه علت جهان در او خلاصه می شود. سخن اگر بگوید، رازهای خداوند را گفته و سکوت اگر کند، عظمت خداوند را بر لب آورده. اگر قیام کند، رکود جهان را بر هم زده و اگر بنشیند، سکون و آرامشِ بایسته زمین را فرمان داده. نگاه که می کند، حکایات رستگاری گذشتگان مؤمن را به یاد زمانه می آورد تا اعتقاد مؤکد باشند. پلک که می زند، گویا تمام وسوسه های دروغ و نیت های نافرجام از حوالی کیهان دور می شوند.

ثنای تو را گفتن برای هر تازه از راه رسیده ای، میسر نیست. ای عشق دیرین که در قدمت نامت قرن هاست مسلمانی کرده و حقیقت آموخته ایم. این قلم های ناچیز، شاخه های خشکیده بی ثمر، چگونه در هوای تلفظ ثقیل نامت کمر خم نکنند و نشکنند؟ تو که نامت همه جا با سخاوت بر سر زبان ها می رود، تو خود به شرح والایی خویش ما را یاری کن. از تو حدیثی نمی توانم نوشت جز همین جود، همین کرامتِ تا قیامت دنباله دار. به هر کجا که رسیدی، سفره ای گستردی از دل عاشق و ناخواندگان را دعوت کردی به تماشای شکوه و مهر خداوند... با تو مردمان نه غم نان داشتند و نه درد تنهایی، با تو سقف ها همه سایبان پناه و لقمه ها همه برکت های مفصل، با تو خدا نزدیک و بهشت روی زمین حاضر، با تو عبادت شیوه مرسوم تمام عالم و اطاعت رسم همیشگی زندگی. مردم اگر خواب آسوده داشتند، به یمن دیدگانِ دیده بانی تو بود. اگر سفرها همه به سلامت به مقصد می رسیدند و جاده ها همه بی خطر بودند، از دانشِ کاروان سالاری تو بود و سخاوت، این رمز طولانی تا همیشه که همه قداست وجود تو را همواره نمایانگر بوده.

بگو راز پیروزی این دست ها چیست؟ دست های عابدانه تو که فرمان روایی همه آب ها و بادهای جهان را به دست دارند. دست های سلیمانی ات که هر آنچه اعجازِ موسی وار در آ ستان این دست ها بر سجده افتاده اند که حشمت و صولتش در تواضعی بالابلند، تماشایی ترین حکومت بی ادعای عالم است. تو ببخش. تو فقط ببخش و عطا کن، که پروردگارت بی دریغ به تو بخشیده. تو فقط بی چشمداشت همگان را نمک گیر سفره دستان خود ساز که خوانِ بی پایان خداوندت همه از آن توست که این خزانه بی انتها، هرگز کاستی و نقصان ندارد. ا
ز تمام قلمرو پادشاهی ات ببخش. از رودخانه ها که همه به شوق دیدار تو جاری اند. از شکوفه ها که به صدای لبخند تو لب باز می کنند. از گندم زاران که با اشاره روشنای نگاهت می بالند، همه را ببخش که تو سایه بخشندگی خداوند بر زمینی.
شعر

آیینه آفرید تو را تا...

سودابه مهیجی

راهی شده ا ست سوی تو با اشتیاق، رود

ای آسمان روی زمین! آبی کبود!

ای تو سخاوت همه بیکرانه ها!

«آرامش همیشه دریا برای رود»

تکرار عاشقانه خود را دوام داد

باران اگر که از دل دریایی ات سرود

سهمی ز تابناکی جاوید خود نداشت

خورشید در مدار دوچشمت اگر نبود
آیینه آفرید تو را تا کند نگاه

تصویر مهربانی خود را خدای «جود»

ای غنچه ای که زود شکفتی به باغ حسن!

ای سوره ای که زود دهان از دهان گشود!

زود ای شراب، پخته شدی در مسیر عشق!

خون در رگت چه زود تپید ای شهیدِ زود!

خورشید بی غروب جوان! ایستاده ای

بر شانه های پیر افق ها هنوز عمود!

پلکی به روی خستگی خاک باز کن

تا شاممان سحر شود ای چشم سرمه سود!
ماه جوان

مهدی رحیمی

تا از مژه ات تیر در ابرو بگذاری

صد داغ نهان بر دل آهو بگذاری

نه یوسف بی ظرفیتی تا که به بازار

زیبایی خود را به هیاهو بگذاری

این گونه که موزونی و خوش، بین دو ابروت

هر شب به گمانم که ترازو بگذاری!

ای ماه جوان! بگذر از این سو که جهان را

انگشت عجب بر لب چاقو بگذاری

ای ماه جوان! آه ولی زود نباشد:

کامل نشده دست به زانو بگذاری؟!

وقت است که بنشینی و شب های جهان را

توصیف کنی، شانه به گیسو بگذاری     

منبع: سایت حوزه نت


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: میلاد ها