کد قالب کانون حکایات زیارت امام حسین سلام الله علیه

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان کانون فرهنگی وهنری کریم اهل بیت شهر سلامی و آدرس kanoonemamhassan24.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 254
بازدید دیروز : 1158
بازدید هفته : 1480
بازدید ماه : 15763
بازدید کل : 42518
تعداد مطالب : 2939
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

نویسنده : مهدی احمدی واکبر احمدی
تاریخ : چهار شنبه 8 شهريور 1402

خبر جدید برای زائران اربعین/ بدون معطلی از این مرز وارد عراق شوند

حکایات زیارت امام حسین سلام الله علیه


اتفاقا روزی به اراده کربلا بیرون رفتم، چون به بلندی وادی‌السلام رسیدم، جمعی از اعیان را دیدم که برای مشایعت آقا‌زاده‌ای بیرون آمده‌اند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند،‌و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند، و او با نوکر و لوازم ..
 
حکایات زیارت امام حسین سلام الله علیه

حکایت اول:

مرحوم علامه نوری از عالم بزرگوار و متقی و معدن علم و فضل، شیخ المشایخ شیخ جواد و او از پدر بزرگوارش عالم متقی شیخ حسین نجفی نقل می‌کند:

مردی نصرانی در بصره تجارت داشت ‌سود بسیار از بازرگانی به دست آورد، به طوری که بصره را برای سکونت و تجارت خود مناسب ندید. همکاران و دوستانش برای او نوشتند به بغداد بیا، بصره برای تو سزاوار نیست. ناگزیر اموال خود را گرد آورده، به سوی بغداد حرکت کرد تا بتواند به کسب خود ادامه دهد.

در راه دزدان به وی حمله کردند و اموالش را چپاول نمودند. تاجر بینوا با دست خالی و پای پیاده خود را به یکی از بادیه نشین‌ها رسانیده و به عنوان مهمان بر آن‌ها وارد شد. کم کم با اهل قبیله مأنوس گردید، و در تغییر مکان با آن‌ها همراه، و در کار و شغل زراعت با آن‌ها همکاری می‌نمود.

پس از مدتی با خود گفت: گویا من بر این مردم تحمیل شده‌ام. لذا روزی با جوانان و رفقا اندیشه خود را به میان گذاشت. به ا و گفتند: مطمئن باش تو بر ما تحمیل نشده‌ای. زیرا بودجه روزانه معینی برای خوردن و آشامیدن میهمانان منظور است، و با بود و نبود تو تغییری در آن داده نمی‌شود، آسوده باش.

تا این‌که عده‌ای از آن‌ها قصد زیارت ائمه(علیهم‌السلام) کردند و جهت توشه راه، گندم و خرما تهیه کردند، این نصرانی هم شوق زیارت پیدا کرد و گفت: از تنهایی در اینجا خسته می‌شوم، اگر مانعی ندارد مرا هم با خود ببرید تا کمکی برای شما باشم.

لذا آن نصرانی را هم با خود بردند. از توشه آن‌ها می‌خورد و مواظب اثاث آن‌ها بود، تا به نجف اشرف وارد شدند، زیارت کرده سپس عازم کربلا شدند.

ایام عاشورا بود، چون داخل کربلا شدند، همه کربلا پر از ماتم و شور و گریه بود. کنار صحن منزل کردند و اثاثیه خود را پیش نصرانی گذاشتند و به او گفتند: همین جا بمان تا فردا بعد از ظهر ما نزد تو می‌آییم.

شب عاشورا بود، نصرانی در آنجا ماند. چون مقداری از شب گذشت، سه بزرگوار دید که از حرم خارج شدند، یکی از آن‌ها به دیگری فرمود: نام زائرانی را که در این شهر آمده‌اند در دفتر مخصوص ثبت کن.

آن دو نفر جدا شدند و رفتند،‌ مدتی گذشت و برگشتند و صورت اسامی را تقدیم آقا نمودند. آقا نگاهی به دفتر کرد و فرمود:‌هنوز از افراد زائر باقی مانده است.

دوباره رفتند و برگشتند و گفتند: کسی باقی نمانده است. آقا فرمود: باز هم لیست کمبود دارد، آن را کامل کنید.

برای سومین بار به همه جا مراجعه کردند،‌ برگشتند و گفتند: هیچ کس باقی نمانده است مگر این مرد نصرانی.

فرمود:‌چرا اسم او ننوشته‌اید؟

«اَلَیسَ قَد حُلَّ بِساحَتِنا؛ آیا او در حریم ما وارد نشده است؟» [۱]

پس آن نصرانی از خواب کفر بیدار شد و نور ایمان در دلش تابید، و خداوند عوض اموال دنیوی نعمت‌های اخروی به او لطف فرمود.

از فاضل صالح شیخ حسن مازندرانی نقل می‌شود که در مجلس بحث شیخ الفقهاء صاحب جواهر بودم که ایشان فرمود: دیشب در خواب دیدم مجلس بزرگی برپاست و در آن مجلس بسیاری از علماء حاضرند و دربان‌ها ایستاده‌اند. من اجازه خواستم و داخل شدم، دیدم همه علماء‌ گذشته تشریف دارند، و در صدر مجلس علامه مجلسی نشسته است.

از این‌که ایشان بر همه مقدم بودند تعجب کردم، علت آن را از نگهبانان پرسیدم،‌گفتند: علامه مجلسی نزد ائمه (علیهم‌السلام) به «باب الائمه» معروف است، و این مقام و منزلت را به خاطر اینکه چاوشی برای زوار مرسوم نموده به او داده‌اند.

مرحوم نوری می‌فرماید: با رایج شدن چاوش، مردم به زیارت ائمه(علیهم‌السلام) تشویق و ترغیب می‌شوند. و ممکن است مراد تألیفات آن بزرگوار باشد که موجب نشر احادیث و آثار اهل بیت(علیهم‌السلام) و مردم به سوی خاندان عصمت راه یافتند.[۲]

حکایت دوم:

مرحوم شیخ علی اکبر سعیدی که از بزرگان یزد بود نقل می‌کرد: ‌یک دختر زرتشتی اسلام آورد، و با مرحوم حاج ابوالقاسم بلور فروش ازدواج کرد، حدود بیست سال گذشت،‌ بچه‌ دار نمی‌شد به او پیشنهاد شد زیارت عاشورا بخواند، این زن مسلمان شده چهل روز زیارت عاشورا را با صد لعن و سلام و دعای علقمه خواند، خداوند به او اولاد پسری عنایت کرد.

حکایت سوم:

مرحوم آیت الله شیخ علی اکبر نهاوندی نقل می‌کند که:‌ سید جلیل سید احمد اصفهانی معروف به خوشنویس،‌برایم نوشت که در روز جمعه در مسجد سهله درحجره نشسته بودم، ناگاه سید بزرگوار و معممی بر من داخل شد، به آنچه در زاویه حجره – یک فرش و تعدادی کتاب و ظرف – بود نظر کرد و فرمود: برای حاجت دنیا تو را کفایت می‌کند، تو هر روز صبح به نیابت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) زیارت عاشورا می‌خوانی، بقدری کفایت معیشت هر ماهت را از من بگیر که اصلا محتاج به احدی نباشی، و قدری پول به من داد و گفت: این کفایت یک ماه تو را می‌نماید و رو به در مسجد رفت.

و من به زمین چسبیده بودم و زبانم بند آمده بود وهر چه خواستم سخن بگویم و یا برخیزم نتوانستم، تا آن سید خارج شد، همین‌که بیرون رفت گویا قیودی از آهن بر من بود باز شد،‌پس برخاستم از مسجد خارج شدم، آنچه جستجو کردم اثری از آن آقا ندیدم.[۳]

حکایت چهارم:

از سلیمان اعمش نقل شده که گفت: همسایه‌ای داشتم که با او رفت و آمد می‌کردم. شب جمعه‌ای پیش او رفتم و درباره زیارت امام حسین(علیه‌السلام) سؤال کردم، آن شخص گفت، بدعت است و هر بدعتی گمراهی و هر گمراهی در آتش است.

سلیمان گوید: با غیض و غضب از کنار او برخاستم و با خود گفتم: سحر پیش او می‌روم و برخی از فضایل حضرت حسین(علیه‌السلام) را برای او نقل می‌کنم،‌اگر بر عناد خود اصرار ورزید، او را می‌کشم.

هنگام سحر سراغ او رفتم، درب خانه‌اش را کوبیدم و او را با نام صدا زدم،‌همسرش گفت: شوهر به زیارت امام حسین(علیه‌السلام) رفته است.

سلیمان گوید: دنبال او به زیارت آن حضرت رفتم، چون داخل حرم شدم او را در سجده دیدم که گریه می‌کند، و مشغول توبه و استغفار است. بعد از مدتی طولانی سر از سجده برداشت. به او گفتم: تو دیشب منکر زیارت امام حسین(علیه‌السلام) بودی و آن را بدعت می‌دانستی،‌اکنون خود به زیارت آمده‌ای؟!

در جواب گفت: ای سلیمان، مرا ملامت نکن. من تا دیشب ائمه(علیهم‌السلام) را قبول نداشتم،‌اما خوابی دیدم که مرا به وحشت انداخت:‌ مردی جلیل القدر را – با قامتی متوسط که از بزرگی جلالت و جمال و کمال قادر بر توصیف او نیستم – دیدم که گروهی اطراف او بودند، و در کنارش بزرگواری بود که تاجی بر سر داشت.

از یکی از خدام پرسیدم: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: این محمد مصطفی(صلی الله علیه و آله) و آن دیگری علی مرتضی(علیه‌السلام) – وصی او – است، با دقت نگاه کردم ناقه‌ای از نور – که بین زمین و آسمان در حرکت بود – دیدم که بر او هودجی از نور بود و در آن دو زن نشسته بودند.

گفتم: این ناقه از کیست؟ گفت: از خدیجه کبری و فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیهما) است. گفتم: این جوان کیست؟ گفت: حسن بن علی(علیه‌السلام) است. گفتم: به کجا می‌روند؟ گفت: به زیارت سیدالشهدا حسین بن علی(علیهماالسلام) که در کربلا مظلوم شهید شده است. آن‌گاه خواستم به جانب هودجی که حضرت فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) در آن بود، بروم، دیدم رقعه‌هایی از اسمان فرو می‌ریزد.

پرسیدم: این رقعه‌ها چیست؟ گفت: در این رقعه‌ها نوشته: «امان من الله لزوار الحسین(علیه‌السلام) لیله الجمعه؛ امان است از جانب خداوند برای زائرین امام حسین(علیه‌السلام) در شب جمعه».

من هم از آن رقعه‌ها درخواست کردم. گفت: تو می‌گویی زیارت بدعت است، به تو داده نمی‌شود، تا معتقد به فضل و شرف آن بزرگوار باشی و به زیارت او بروی. (ناگاه هاتفی ندا کرد: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه‌ عالیه‌ای از بهشت هستیم).

پس با ترس و وحشت بیدار شدم و در همان ساعت اراده زیارت سید خودم امام حسین (علیه السلام) نمودم و اکنون به سوی پروردگار توبه می‌کنم.

سوگند به خدا ای سلیمان، تا زنده‌ام زیارت آن حضرت را ترک نخواهم کرد.[۴]

حکایت پنجم:

مرحوم آخوند ملا عبدالحمید قزوینی گوید: در طول مدت مجاورتم زیارت مخصوصه حسینیه را مداومت نموده‌ام. مگر آن ایام که تصمیم گرفتم چهل شب در مسجد سهله بیتوته کنم، همه آن‌ها را پیاده و غالبا از بیراهه می‌رفتم، و معمولا در ایوان اطاق‌های صحن مطهر و یا در خود صحن یا توابع آن منزل می‌نمودم، چون بضاعتی نداشتم قادر بر پرداخت کرایه منزل نبودم.

اتفاقا روزی به اراده کربلا بیرون رفتم، چون به بلندی وادی‌السلام رسیدم، جمعی از اعیان را دیدم که برای مشایعت آقا‌زاده‌ای بیرون آمده‌اند، پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند،‌و دعای سفر در گوش او خواندند و قدری با او همراه شدند، و او با نوکر و لوازم سفر روانه گردید.

چون این را دیدم و ذلت خود را مشاهده کرد، ملول و خجل شدم، و تصمیم گرفتم دیگر این‌گونه با ذلت و خواری به زیارت نروم، چون برگشتم بر همان اراده بودم. تا آنکه وقت زیارت مخصوصه رسید، چند نفر از طلاب از من خواستند با آن‌ها به زیارت بروم. من قبول نکردم و گفتم: کرایه مسافرخانه ندارم و پیاده هم نمی‌روم.

گفتند: تو همیشه پیاده می‌رفتی! گفتم: دیگر نمی‌روم. گفتند: این دفعه که ما اراده پیاده رفتن داریم بیا که ما از راه باز نمانیم، بعد خود می‌دانی.

بعد از اصرار، توشه راه خریدند و روانه شدیم.

فردای آن روز، روز زیارت بود. صبح بیرون رفتیم تا ظهر در کاروانسرای شور بخوابیم و در شب به کربلا برسیم. کاروانسرا مخروبه بود و هوا هم گرم و کسی نبود، به علاوه در آنجا خوف دزد هم بود.

پس از صرف غذا خوابیدیم. من از همراهان زودتر بیدار شدم. و آفتابه برداشته برای وضو رفتم. در اثنای وضو که مشغول مسح پا بودم شخصی را دیدم در لباس اعراب، پیاده از در کاروانسرا داخل گردید، و با سرعت به نزد من آمد. گمان کردم دزد است، لکن نترسیدم چون چیزی با خود نداشتم.

نزدیک آمد و متوجه من شد و گفت: ملا عبدالحمید قزوینی تو هستی؟ چون بدون سابقه آشنایی نام مرا برد تعجب کردم گفتم: آری منم. گفت: تویی که گفتی من با این ذلت و خواری دیگر به کربلا نمی‌روم؟ گفتم: ‌آری، گفت: اینک آماده شو که مولای تو حضرت ابوالفضل و آقای تو حضرت علی بن الحسین(علیهماالسلام) به استقبال تو آمده‌اند، که قدر خود را بدانی و به زرق و برق بی‌اعتبار دنیا افسرده و مهموم نگردی.

چون این سخن را شنیدم مات و مبهوت شدم که او چه می‌گوید: ناگاه دو نفر سوار با شمایل آن بزرگوار که شنیده و در کتب اخبار و متقل خوانده بودم دیدم، با آلات و اسلحه حرب، حضرت ابوالفضل (علیه‌السلام) در جلو و علی اکبر(علیه‌السلام) از پشت سر، از در کاروانسرا داخل صحن گردیدند. چون این واقعه را دیدم،‌بی‌اختیار خود را از بالای صفه پایین انداختم، دویدم خود را به پای اسب‌های ایشان انداختم، بوسیدم، و به دور اسب‌های ایشان گردیدم، و زانو و رکاب و پایشان را می‌بوسیدم.

با خود گفتم: خوبست رُفقا را هم بیدار کنم تا به خدمت آن دو فرزند حیدر کرار (علیه‌السلام) برسند، پس با سرعت به نزد ایشان رفتم و یکی را با دست حرکت دادم و گفتم: ملا محمد جعفر برخیز که حضرت عباس و علی اکبر(علیهماالسلام) به استقبال آمده‌اند. بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو.

ملا محمد جعفر چون این سخن را شنید گفت: آخوند چه می‌گویی؟‌شوخی می‌کنی! گفتم: نه والله! راست می‌گویم. بیا ببین هر دو تشریف دارند.

چون این حالت و اصرار را از من دید دانست که چیزی هست،‌برخاست، چون رفتیم کسی را ندیدیم،‌و از در کاروانسرا هم بیرون رفته، اطراف صحرا را که هموار بود و تا مسافت بسیار دور دیده می‌شد مشاهده کردیم،‌اثری یا غباری از آن پیاده و دو سوار ندیدیم. پس متأسف و متحیر برگشتیم.

از عزم و اراده سابق نادم شدم و توبه کردم و تصمیم گرفتم که هرگز زیارت آن مظلوم را ترک نکنم، اگر چه از نظر ظاهر بر وجه ذلت و زحمت باشد.[۵]

پی نوشتها:
[۱] - دارالسلام: ج ۲، ص ۱۴۴.
[۲] - دارالسلام: ج ۲، ص ۲۴۴.
[۳] - عیقری الحسان: ج ۱، ص ۱۱۳.
[۴] - دارالسلام: ج ۱، ص ۲۴۵ – نجم الثاقب: ص ۲۷۷ . به نقل از مزار ابن المشهدی و منتخب طریحی، بحارالانوار: ج ۱۰۱، ص ۵۸ به نقل از مزار کبیر.
[۵] - دارالسلام عراقی: ص ۴۴۸. خلاصه‌از واقعه هفتم

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





موضوعات مرتبط: مناسبتی